معنی غار دیو سفید

حل جدول

غار دیو سفید

غاری در استان مازندران

لغت نامه دهخدا

دیو سفید

دیو سفید. [وِ س َ / س ِ] (اِخ) دیو سپید. دیوی که رستم او را در مازندران کشته بود. (از غیاث):
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سفید.
فردوسی.
یا غبارلاشه ٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی.
بزر برکنی چشم دیو سفید.
سعدی.
رجوع به دیو سپید شود. || (اِ مرکب) درختچه ای خرد که در جنگلهای طالش و نور و رامسر از (100) گزی الی (800) گزی روید. لاغیه. (یادداشت دهخدا).


غار

غار. [غارر] (ع ص) نعت فاعلی از غرر (پیشانی سفید داشتن اسب) و غراره (ناآزموده کاری) و غرور (فریفتن). || ناچیز و باطل. ج، غرور. || غافل. || چاه کن. (منتهی الارب).

غار. (اِخ) ولایتی است در عربستان:
ملک جهان بگیری از قاف تا به قاف
گنج شهان ببخشی از غور تا به غار.
منوچهری.
کازیمیرسکی گوید غار در این شعر منوچهری ولایتی است در عربستان.

غار. (اِخ) ابن جبله. محدّث است. یا آن به زأست. (منتهی الارب).

غار. (ع اِ) سوراخ در کوه. (دهار). دره و شکاف کوه. (برهان) (دستور اللغه). سوراخ کوه. (مهذب الاسماء). سمج که در کوه باشد. شکاف کوه که به خانه مانند باشد. شکاف عمیق در کوه به سوی پستی. سوراخ زمین و یا گود بزرگ که در آن جانور وحشی جای گیرد. سوراخی که جانور صحرائی در آن مأوی کند. مغار. مغاره. (منتهی الارب). کهف. (دهار). دره. (صحاح الفرس). گویه. دهار. (برهان). مغاره که اسم جنس میباشد. (قاموس الاعلام).شکاف کنده. شکفت. ج، غیران، اغوار. مغاره فی الجبل کانه سرب. (معجم البلدان یاقوت). اشکفت:
ز جای اندرآمد [اژدها] چو کوهی سیاه
تو گفتی که تاریک شد مهر وماه...
دهن باز کرده چو غار سیاه
همیکرد غران بدو در نگاه.
فردوسی.
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم کوه و زمین شماست.
فردوسی.
که ناگاه گردی برآمد ز دشت
که کوه و در و غار ازو تیره گشت.
فردوسی.
به پیش اندرآمد یکی غارتنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ.
فردوسی.
به کوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید.
فردوسی.
وزآن پس بفرمود افراسیاب
که از کوه و غار و بیابان و آب.
فردوسی.
سواران چو شیران جسته ز غار
که باشند پرخشم روز شکار.
فردوسی.
از تیر تو در باره ٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی.
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار.
منوچهری.
بزدم بر سر دیوار تو برخاری
کجکی گرد تو همچون دهن غاری.
منوچهری.
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
به کوهی دگر بود غاری فراخ
فرازش کمربست و بن دیولاخ.
(گرشاسب نامه).
ز علم است غار علی سنگ نیست
نشاید به سنگ افتخارعلی.
ناصرخسرو.
ابلیس لعین دست گشاده ست به غارت
ایزدت بدین سختی از این بست در این غار.
ناصرخسرو.
ببینی به غار اندرون یکسره
سر او ضیاع و عقار علی.
ناصرخسرو.
چون خفت در آن غار برون ناید از آن مار
بیرون نکشی پایش از آنجای چوکفتار.
ناصرخسرو.
نی نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
وندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است.
ناصرخسرو.
گر باز بدام اودرآویزد
غاری بود آن و سهمگین غاری.
ناصرخسرو.
پیاده به بسی چون بسته بر خر
تهی غاری به از پرگرگ غاری.
ناصرخسرو.
چونانکه به غاردر پیمبر
من نیز کنون چنان به غارم.
ناصرخسرو.
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
غرش افکنده و عریان به خراسان یابم.
خاقانی.
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانه ٔ غار آمده.
خاقانی.
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس شنید
کآب دهن تنید وزان بند غار کرد.
خاقانی.
که زیر دامن این دیر غاریست
درو سنگی سیه گوئی سواریست.
نظامی.
اژدها گرچه خسبد اندرغار
شیر نر بر درش نیابد بار.
نظامی.
همه میلش به کوه و غار باشد
ندیمش گرگ و میش و مار باشد.
نظامی.
به رنج و راحتش درکوه و غاری
حرم ماری و محرم سوسماری.
نظامی.
تا به غاری رسید دور از دشت
که به رؤیای آدمی نگذشت.
نظامی.
چون درآمد شکارزن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار
دهنی چون دهانه ٔ غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری
گور چون شاه را ندید قرار
آمد از دور و درخزید به غار
شه دگر باره در گرفتن گور
شد در آن غار تنگنای به زور
آمد از تنگنای غار برون
گشت جویای راه و راهنمون
راه در گنجدان غار کنند
گنج بیرون برند و بار کنند.
نظامی (هفت پیکر).
تنگ بود غار تو با غور او
هیچ بود عمر تو با دور او.
نظامی.
تا بتند عنکبوت بر در هر غار
پرده ٔ عصمت که پود و تار ندارد.
عطار.
می بگویند اندر آن گفتار نیست
از برون جویند کاندر غار نیست.
مولوی.
چه خورد شیر شرزه دربن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی (گلستان).
نخورد شیر نیم خورده ٔ سگ
ور بسختی بمیرد اندر غار.
سعدی (گلستان).
صدیق با محمد بر هفتم آسمان است
هرچند او بظاهر در غار می نماید.
(نقل از ص 121 انیس الطالبین).
|| حفره. وهده. نشیب. مغاک. زمین پست. زمین گود. زمین چال. جای نشیب در کوه. (منتهی الارب). هر زمین پست هموار:
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.
فردوسی.
ز کوه و ز هامون و از دشت و غار
ز یزدان همی خواستی زینهار.
فردوسی.
|| الغاران، فم الانسان و فرجه. (معجم البلدان). || زمین نم دار که آب در او فروشده باشد. (منتهی الارب). || گروه بسیار از مردم. (منتهی الارب). جمع کثیر از مردم. الجماعه من الناس. (معجم البلدان). || لشکر. (مهذب الاسماء). (منتهی الارب). یقال التقی الغاران، ای الجیشان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). قال ابوالحسین: لما انحاز الزبیریوم الجمل، مرّ بماء لبنی تمیم، فقیل للاحنف بن قیس: هذا الزبیر قد اقبل. قال و ما اصنع به ان جمع بین هذین الغارین و ترک الناس و اقبل - یرید بالغارین المعسکرین. (عقدالفرید ص 80 جزء 5). || غله که از جائی به جائی برند. (منتهی الارب). || رشک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (بحرالفضائل). رشک بردن. (دهار). الغار لغه فی الغیره بالکسر، یقال فلان شدیدالغار علی اهله، ای الغیره و قال ابن القطاع: غارالرجل علی اهله یغار غیره و غاراً. و قال ابوذؤیب یشبه غلیان القدر بصخب الضرائر:
لهن ّ نشیج بالنشیل کأنها
ضرائر حرمی تفاحش غارها.
(تاج العروس). رشک خوردن بر زن خود. (منتهی الارب). الغار لغه فی الغیره. (معجم البلدان). || گرد. (منتهی الارب). و الغار الغبار عن کراع. (تاج العروس). || برگ درخت رز. (منتهی الارب). ورق الکرم. (تاج العروس). || غار اعلی، کام. آنچه پس استخوان تُنک بالائین دهن باشد. یا شکاف مابین هر دو زنخ یا اندرون دهن. (منتهی الارب). هر یک از دو تهیگاه درون دهان در زیر و بالا: غار اعلی و غار اسفل، دو گشادگی در درون دهان. غار اعلی، کام زبرین. غار اسفل، کام زیرین. الغار، الفم بغطائه الحنکین. (معجم البلدان). || سرداب. || سنگ سفیدفام. (بحرالفضائل). || پیمانه ای است به قدر صد قفیز مر اهل نسف را. (منتهی الارب). مکیالی بوده است اهل خوارزم را و آن معادل است با ده غور. (مفاتیح خوارزمی ص 43). مکیالی بوده اهل نسف را و آن صد قفیز است و قفیز در آنجانه من و نیم بوده. (مفاتیح خوارزمی ص 43).

غار. (اِخ) دهی از دهستان مازول بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. کوهستانی، معتدل. دارای 121 تن سکنه ٔ شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. غار ابراهیم ادهم در شمال این آبادی است. دارای مناظر طبیعی و چشمه ای است که از کنار سنگ بیرون آمده از چهار گز ارتفاع به زمین می ریزد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


دیو

دیو. [وْ] (اِ) نوعی از شیاطین. (برهان). شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). شیطان. (ترجمان القرآن). آهرمن. (فرهنگ اسدی طوسی). اهرمن:
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
بوشکور.
فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.
دقیقی.
از اندیشه ٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور.
فردوسی.
بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
سخن زین نشان مرددانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت.
فردوسی.
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری.
یکی مهره باز است گیتی که دیو
ندارد بترفند او هیچ تیو...
عنصری.
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم.
منوچهری.
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
و یا دیوان بگردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند.
(ویس و رامین).
پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361).
شوی کار دیو بدآئین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
اسدی.
نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد.
ناصرخسرو.
زیرا که وی است [دبیری] که مردم رااز مردمی بدرجه ٔ فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. (نوروزنامه).
در جهانی که طبع در کار است
دیو لاحول گوی بسیار است.
سنائی.
یکجهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس.
سنایی.
در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ.
سنایی.
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی.
بهر گنه که مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه ٔ دیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.
خاقانی.
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک.
خاقانی.
چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
تا ندرد دیو گریبانت خیز
دامن دین گیر و در ایمان گریز.
نظامی.
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد.
نظامی.
دیو آزموده به از مردم ناآزموده. (مرزبان نامه).
سعدیا عشق نیامیزد وشهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ.
سعدی.
ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم.
(صحاح الفرس).
- دیوِ بندی، دیو اسیر و دربند آمده:
سخن دیوبندیست در چاه دل
به بالای کام و دهانش مهل.
سعدی.
- دیودین، شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). || صورت وهمی. غول. (ناظم الاطباء). موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند. عفریت. غول: و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو جمشید دیوت بفرمان نبود
چو کاوس گردونت ایوان نبود.
فردوسی.
که آن خانه ٔ دیو افسونگر است
طلسم است و دربند جادو در است.
فردوسی.
اگر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت.
اسدی.
خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71).
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیده بانی.
(ویس و رامین).
دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان.
ابوحنیفه ٔاسکافی (تاریخ بیهقی).
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ.
سنائی.
دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود.
سنائی.
محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم.
خاقانی.
مهبط نور الهی نشود خانه ٔ دیو.
کمال اسماعیل.
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند.
مولوی.
دیو خوشروی به از حور گره پیشانی.
سعدی.
- خواب دیو، خوابی سنگین. (یادداشت مؤلف).
- دیو استنبه، درشت و بی اندام. (ناظم الاطباء).
- دیو در حمام، درشت و کریه جثه و چهره. (یادداشت مؤلف).
- دیو در شیشه بودن، مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن:
هرچه بخواهد بده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش.
منجیک.
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو درشیشه به.
سعدی.
- دیو رمیده، عفریت جسته از بند.
- دیو شبینه،کابوس. (ناظم الاطباء)
- دیو و دد، عفریت و وحش:
دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد
با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد.
(شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف).
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا.
(از یادداشت دهخدا).
- دیو هفت در، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). اقالیم سبعه. (برهان).
- دیو هفت سر، کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است. (از شرفنامه ٔ منیری).
- || موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر:
گاهی براق چارملک را لگام گیر
گاهی به دیوهفت سری بر کند لگام.
خاقانی.
- || کنایه از کره ٔ زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است. (برهان). کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه. (غیاث). زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد. (شرفنامه ٔ منیری).
- دیو هوا، کنایه از شیطان و نفس اماره:
بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی.
- مملکت دیوها، مقصود ازمملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا. (التدوین).
- نره دیو، دیو نر. دیو زورمند و قوی. عفریت قوی:
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست.
فردوسی.
از آن گرگساران و جنگاوران
وز آن نره دیوان مازندران.
فردوسی.
|| جن:
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند.
ناصرخسرو.
|| به عقیده ٔ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است. (التدوین). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است. (التدوین). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست. (التدوین). || در آیین زردشتی، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ، دیو خشم، دیو تاریکی و غیره) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته. در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است. (دائره المعارف فارسی). || پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء).
- دیو سپید، دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی:
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد و غندی و بید.
فردوسی.
بدست تهی برنیاید امید
به زر برکنی چشم دیو سپید.
فردوسی.
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی.
نظامی.
|| ایرانیان (قدیم) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع. (برهان). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایه ٔ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج):
سپهدار کاکوی برزد غریو
بمیدان درآمد بمانند دیو.
فردوسی.
|| نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره. (از یادداشت مؤلف). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائره المعارف فارسی). || در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ). (یادداشت مؤلف). || این کلمه را جنگل نشینان، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونه ٔ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال «شغال » را بهمین قصد بکار برند؛ دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره. (یادداشت دهخدا). || هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). || در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت، زشت و بدخلقت. (یادداشت مؤلف). مردم جنگلی. غول. (ناظم الاطباء).
- دیومردم، مردم بدکردار:
بسی کان گوهر بر آن کوهسار
همان دیومردم فزون از شمار.
اسدی.
|| نوعی از جامه ٔ پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند. دیو جامه. (برهان) (ناظم الاطباء). || کج اندیش. || کج طبع. (برهان). || ستم و جور و ظلم. (ناظم الاطباء). || کنایه از قهر و غضب. (برهان). خشم و قهر وغضب. (ناظم الاطباء). || مجازاً نفس اماره. (یادداشت دهخدا):
دین چو بدنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید.
نظامی.
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست.
مولوی.
گفت او را کی زدم ای جان دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست.
مولوی.
بنده ٔ آن دیو میباید شدن
چونکه غالب اوست در هر انجمن.
مولوی.
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی.
مولوی.
نی غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
مولوی.
دیویست درون من که پنهانی نیست
بر داشتن سرش به آسانی نیست
ایمانش هزار بار تلقین کردم
آن کافر راسر مسلمانی نیست.
شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده).
دیو نشد تا برون فرشته نیامد
حافظ این نغز نکته گفت بدیوان
دل نتوان داشت جای قدس ملائک
تا بود از خبث آشیانه ٔ دیوان.
سید نصراﷲ تقوی.
- دیو آتشی، کنایه از نفس اماره. (آنندراج).
- دیو نفس، مراد همان نفس اماره است:
از دست دیو نفس کجا برهی
تا تو دل از طمع نکنی شسته.
ناصرخسرو.
گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو چون پری از مردمان.
بهائی.
|| در اصطلاح فلسفی، نفس جاهل بدکردار. (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی). || شهوت. (ناظم الاطباء).
- دیو شهوت، شیطان هوا و هوس. (ناظم الاطباء).
|| کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء).

دیو. [وْ] (هندی، اِ) دیب. جزیره (به زبان مردم هند): مالدیو. لاکدیو. (یادداشت دهخدا).

فرهنگ فارسی آزاد

غار

غار، غافل،

غار، مغاره-غار-نوعی درخت بزرگ و خوشبو- لشکر بزرگ- جمع زیاد از مردم- غبار (جمع:غِیْران-اَغْوار)،

تعبیر خواب

غار

اگر بیند درغار رفت و در آنجا مقیم شد، دلیل که از دنیا برود. اگر بیند در غار رفت و بیرون آمد، دلیل که به کاری سخت گرفتار شود. اگر بیند در غار رفت و آن غار روشن شد، دلیل که او را در زندان کنند. اگر غار را تنگ و تاریک بدید، دلیل که محبوس و هلاک شود - محمد بن سیرین


دیو

اگر بیند که با دیو طعام و شراب میخورد، دلیل بود که بر فساد گراید و مطاوعت دیو کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل است که بر راه صلاح و خیر آید و تابع دین شود. اگر بیند دیو را بگرفت یا دیو در شکم او شد، دلیل که به فساد مشغول شود. - اسماعیل بن اشعث

دیو در خواب دین دشمنی بزرگ است مکار و فریفته. اگر کسی بیند که دیو او را دنبال کرد، دلیل که توبه باید کردن از کارهای ناصواب تا دشمنان قصد او نکنند و بر وی ظفر نیابند. اگر بیند که با دیو جنگ کرد و بر وی غلبه کرد، دلیل که دین او درست و قوی است. - محمد بن سیرین

اگر کسی دیو را خرم و شادمان بیند، دلیل که به فساد آید و به هو ا و شهوت مشغول شود. اگر دیو را غمگین بیند، دلیل که به صلاح و عبادت مشغول شود. اگر بیند که دیو جامه از تن برکشید، دلیل که اگر عامل بود از عمل معزول شود. اگر دهقان بود، وی رامحنت رسد. اگر بیند که دیوان او را اسیری بردند، دلیل که به رسوائی مشهور شود. اگر بیند که با دیو صحبت کرد، دلیل که گناهی بزرگ از وی صادر شود. اگر بیند که با دیوان سخن گفت، دلیل است با دشمن اهل صلاح یکی بود و ایزد تعالی مراد ایشان ندهد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

غار دیو سفید

1375

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری